باز هم داستان های پند آموز به نوشته ی سینا جباری

هرچه تا به امروز نمی دانستید در این سایت یاد بگیرید

باز هم داستان های پند آموز به نوشته ی سینا جباری


حکیمی بر سر راهی می‌ گذشت . دید پسر بچه ‌ای گربه خود را در جوی آب می ‌شوید .
گفت : گربه را نشور ، می ‌میرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌ گشت دید که بعله ... !
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می ‌میرد ؟
پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد!

 

 

استاد گفت کسی خدارو دیده؟ همه گفتند: . . .نه . . .!

 

استاد گفت کسی صدای خدارو شنیده؟ همه گفتند: . . .نه . . .!

 

استاد گفت کسی خدارو لمس کرده؟ همه گفتند: . . .نه . . .!

 

استاد گفت پس خدا وجود ندارد.

 

یکی از دانشجویان بلند شد و گفت:کسی عقل استاد را دیده؟

 

همه گفتند: . . .نه . . .!

 

دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده؟ همه گفتند: . . .نه . . .!

 

کسی عقل استاد را لمس کرده؟ همه گفتند: . . .نه . . .!

 

دانشجو گفت پس استاد عقل ندارد!!!
 
سلام..امروز میخوام یه داستان براتون بگم..فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید...
یه روز پادشاهی 1مردی رو بخاطر اینکه پول نداشته مالیاتشو بده، زندانی میکنه..زن اون مرد بیچاره در فراق شوهرش مریض میشه..پسر اون مرد هم مجبور میشه درس و مدرسه رو ول کنه تا بتونه خرج خونه رو دربیاره..ولی هرچی پول درمیاورده خرج دوا و درمون مادرش میکنه..خلاصه تموم زندگیشون بهم میریزه..سالها میگذره تا اینکه 1روز پادشاه اعلام میکنه هرکس هرچی میخواد بیاد بگه،من بهش میدم..این پسر هم میره..به پادشاه میگه: 2تا چیز میخوام:اول اینکه 1دکتر خوب محیا کنید تا مادرم رو درمون کنه..دوم اینکه به من مقدار خیلی زیادی پول بدید..پادشاه میگه:چیز دیگه ای نمیخوای؟؟؟؟پسر میگه:نه..پادشاه باز تکرار میکنه:چیزی نمیخوای؟؟؟پسر دوباره میگه: نه پادشاه،از لطفتون ممنون..پسر که میره،مشاور پادشاه صداش میکنه و میگه:1سوال ازت دارم:مشکلات شما از کی شروع شد؟؟؟پسر که تازه یادش میاد،نگاهی میکنه و میبینه پدرش از تو زندان داره نگاش میکنه و از اینکه پسر فراموشش کرده،ناراحته و داره اشک میریزه..
دوستان عزیز..بعد نمازهامون، شب قدر، شب عیدها، روز عیدها، شب لیلة الرغائب و خیلی وقتای دیگه دستامونو بلند میکنیم، چون خدا گفته هرچی میخوای بخواه..ولی یادمون میره
 مشکلات ما از وقتی شروع شده که پدرمون در زندان غیبت گرفتار شدند..
[ سه شنبه 3 دی1392 ] [ 2:25 بعد از ظهر ] [ سجاد جوادی ]

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نویسنده : سینا جباری
تاریخ : یک شنبه 8 دی 1392
زمان : 11:46


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.